**پایگاه دانش و سرگرمی**
سیستم تبادل بنر پارود

راه حل های آسان


* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر".*
*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*
*ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*
*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*
*نکته:*
*در دنيا هيچ بن بستي نيست.
* *

http://masmerai.loxblog.com/post/85/%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8%20%D8%B7%D9%86%D8%B2.htm


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 8 / 11 / 1390برچسب:راه حل,راه حل آسان,بن بست,ژاپن,کشاورز,شرکت, توسط مسعود بلیدئی |
 
فکر می کردم تو بیداری!
 
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟

مرد می گوید من خوابیده بودم.

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مال ات را ببرند؟      

مرد در این لحظه پاسخی می دهد، آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری، من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم .

برگرفته از : http://mantimag.com/%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D8%AA%D9%88-%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C/#more-5659

داستان  "مادر ، فرشته ای فراتر از تصور" در ادامه مطلب


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 3 / 8 / 1390برچسب:, توسط مسعود بلیدئی |